ایرانگردی

در بارگاه فرمانروای کوهستان

زمین از تب لرزه آمد ستوه

فروکوفت بر دامنش میخ کوه

(سعدی)

هنوز پس از گذشت سالیان دراز، نخستین صعود به اسطوره‌ای که می توان از آن به  پادشاه کوه‌های ایران یاد کرد به روشنی در پس غبار خاطراتم می‌درخشد و همچنان گذر زمان نتوانسته بر تصویر ستیغ افراشته­اش در ذهنم گرد فراموشی  بنشاند. عشق به طبیعت‌گردی از کودکی درونم ریشه ‌دوانده بود. هر سفری به دامان پر مهر طبیعت را با ولع سیری‌ناپذیری می‌بلعیدم. در دامنه کوه‌های زیبای تهران،  به‌ویژه در سپیده­دمان که هوای پاک و خنک کوه، طراوت و تازگی را با خود به دشت تهران ارمغان می‌آورد، آرمیدن در پشت‌بام خانه پدری کم از شب‌مانی در کوهستان نداشت. پیمایش کوه‌ها و صعود به پناهگاه‌های کوهستانی شیرپلا، پلنگ‌چال، کلک‌چال از ۱۳۵۳ و سرانجام جان‌پناه توچال در شمال تهران زمینه‌های وارد شدن به دنیای کوهنوردی در سال ۱۳۶۰ را فراهم ساخت.

damavand_mount

قله البرز در چشمان من

چون یکی زیبا نگار آید همی

(بهار)

از همان آغاز، صعود به دماوند، این شهریار کوه‌های ایران و  قدم‌گاه آرش کمانگیر، آشیانه و جان‌پناه سیمرغ، بندگاه ضحاک و تخت‌گاه فریدون، این گنبد گیتی، این «دیو سپید پای دربند»در رویاهای من جایگاه ویژه‌ای داشت. دماوند، بلندترین قله آتشفشانی آسیا، فرمانروای این کوهستان پهناور بود. به ویژه پس از نخستین دیدار از گرچال، سرزمین آتش ایزدی، شعله‌های این عشق فروزان‌تر و اخگرهای آن تابان‌تر می‌شد. تا آنکه از فروردین ۱۳۶۲، پس از برنامه‌ریزی با برادر بزرگ‌ترم و سه نفر از دوستان که سابقه صعود به بام ایران را در کارنامه خود داشتند، پی‌گیر تمرین‌های پی‌درپی برای این صعود باورنکردنی شدم. در میان این تمرین‌ها و در اردیبهشت ماه همان سال بود که برای نخستین بار با باد سیاه توچال که وصف آن را بارها شنیده بودم از نزدیک رودررو شدم و اگر نبودند هم‌نوردان آزموده، شاید که واپسین رخداد زندگی من بود. نجات معجزه‌آسا در سقوط از صخره‌ای در نزدیکی دیواره شروین، مرا بر این باور رسانید که سلطان کوهستان مرا به بارگاه خود فراخوانده است. گویی میلم به خوانش نوایی در گوش این دیو سپید تمامی نداشت.

ای دیو سپید پای دربند

ای گنبد گیتی ای دماوند

(بهار)

برنامه  برای روزهای سه‌شنبه ۸ تا جمعه ۱۱ شهریور ماه تدارک دیده شد.  سرانجام روز موعود رسید. بامداد سه شنبه ۸ شهریور با دوستانمان در خیابان دماوند مقرر کردیم تا به پلور و از آنجا به رینه برویم. شامگاهان بود که به پناهگاه رسیدیم. با گروه دیگری که در آنجا بودند آشنا شدیم و برنامه فردا را ریختیم. یکی از ایشان راهنمایی بود که به گفته خودش هر هفته دست کم یک گروه را به قله می‌برد. شباهنگام، در هوای سرد کوهستان بیرون آمدم. آسمان پرستاره و درخشان خواب را از چشمان من ربوده بود، اما چاره نبود. باید برای بامداد فردا سر­حال­تر می‌بودم. به همین دلیل هم سر گذاردن بر بستر خواب همانا و تصور فرهادی شدن در خواب شیرین همان. «بزم ستارگان است در آسمانم امشب».

پاسی از شب مانده بود که برخاستیم و من برای بزرگ‌ترین صعود زندگی­ام مهیا بودم. کوله‌های سنگین را در جان‌پناه قرار دادیم. سفر با کوله­ای کوچک و سبک که در آن مقداری خوراکی مقوی و کمی میوه بود، آغاز شد. قمقمه­ای آب که بر کمر می­‌‌بستم و دوربین عکاسی

اولین صعود به دماوند سال 1362

اولین صعود به دماوند سال ۱۳۶۲

آگفا ۱۲۶ نیز بخش دیگر از کوله بارم بود. به همراه هم­نوردانم که اینک تعدادشان به پانزده نفر رسیده بود به سوی بارگاه فرمانروای کوهستان حرکت کردیم.

راه در  آغاز خود  بود  که «به یال کوهها لغزید کمکم پنجه خورشید»“. اینک سلطان کوهستان با شکوه و عظمت خیره‌کننده‌اش در فراروی من ایستاده بود، با کلاه‌خودی سیمین و کمربندی زرین. در زیر پای ما ابری یکنواخت و لایه‌لایه، سراپرده شاه‌ شاهان را مفروش می‌ساخت.

کم شدن فشار هوا و کاهش اکسیژن، رفته‌رفته بر من اثر می‌گذاشت. در نزدیکی چشمه‌ی گوگردی ایستاده بودم، نفسم به شماره افتاده بود. دیگر تاب ایستادن نداشتم. چشمانم را بستم و به خواب رفتم. در حالتی میان گرگ و میش، توهم و رویا بودم که دماوند با زبان دل به سخن درآمد: «ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟ (حافظ) تو چه عاشقی هستی که در میانه راه سرمنزل معشوق به خواب می‌روی؟» چشم‌ها را گشودم. گامی چند فرانهادم و شاید نزدیک به سیصد گام از آن چشمه دور شده بودم، که این بار نه خستگی که ماندگی به سراغ من آمد و ناهوشیار بر زمین درغلتیدم. این بار نه دماوند بلکه برادرم بود که با زدن چند سیلی آب‌دار مرا از خواب ناخواسته بیدار کرد و من در پی آن با نوشیدن چند جرعه آب و بلعیدن حریصانه تکه‌ای شیرینی، آرزومند دیدار سیمرغ، راه را ادامه دادم.

رفته ‌رفته ابری به سان افسر پادشاهی، گرداگرد قله شکل می‌گرفت. بعدها دانستم که نام این ابر، ابر کوه‌کلاه۱ از خانواده ابرهای ویژه کوهستان است که فقط بر فراز قله‌های سربلندی چون دماوند شکل می‌گیرد.

فَراز دماوندش از ابر بود

تو گویی زِبَر کوه پوشیده خُود

ما در میانه دو ابر و در زیر آفتاب درخشان و بر روی یخ و برف، ره می‌سپردیم. اندک‌اندک با هیجان و هراس به درون ابر پیرامون تارک دماوند گام می‌نهادیم. کمی بالاتر گستره دید ما به زیر یک متر محدود شده بود و ما برای گم نکردن راه، در فاصله یک گام از یکدیگر حرکت می‌کردیم. و به یاد می­آوردم آرش را که «همچنان خاموش، از شکاف دامن البرز بالا رفت». ما اینک در بالابرز بودیم.

«رسیدیم». غریو شادمانی رهنوردان برخاست. همدیگر را در آغوش کشیدیم و این پیروزی خجسته را به یکدیگر تبریک گفتیم. چند عکس در مه غلیظ، یادگار ما از قله دماوند بود. اینجا آشیانه سیمرغ است، تختگاه فریدون، قدم‌گاه آرش کمانگیر، دیو سپید پای دربند. اینجا بارگاه فرمانروای کوهستان است.

هر چند در نخستین سفر نتوانسته بودم، به دلیل مه بسیار غلیظ، دهانه آتشفشانی دماوند را ببینم، در بازگشت به پناهگاه، در پوست خود نمی‌گنجیدم. شادمانی جایی برای ابراز وجود خستگی باقی نگذاشته بود. «آری آری شاد بودن به همین آسانی است». تا نیمه‌های شب را در بزم ستارگان بودم.

بامداد فردا را با بدرود دیگر هم­نوردانی که در پی رسیدن به تارک دماوند بودند آغاز کردیم و پس از چاشت، راه خود را به درون ابری که چون دریا همه جا را فراگرفته بود، پی گرفتیم. نم‌نمک باران‌ریزه جامه‌های ما را نمناک می­ساخت. در بازگشت به گوسپندسرا، سراپا خیس، به دیدار چوپانان رفتیم تا در کنار آتش افروخته کمی بیارامیم. «پیرمرد آرام و بالبخند، کندهای در کوره افسرده جان افکند». گپی و گفتگویی و هُرم گرمایی و آشامیدن چایی با عطر دل‌انگیز هیزم، هنوز یاد و خاطره آن مشامم را نوازش می‌دهد. از ایشان شیر بس گوارایی خریدیم. شب را در رینه ماندیم تا در آن هوای سرد، با شناوری در آبگرم خستگی راه را از دل و جان بزداییم.

غروب جمعه ۱۱ شهریور ماه به تهران رسیده بودم. در خانه پدری، کنار باغچه‌ای با صفا که لبریز از عشق بود و زیر سایه‌سار درختان میوه در کنار حوض، کفش‌کوه خود را می‌شستم. نگاهم به زیلویی که کنار حیاط پهن شده بود درآمیخت. چای و میوه و شیرینی و کاهوسکنجبین که مادر برای خانواده تهیه دیده بود و منظره  شاعرانه گل­ها که دسترنج سال­ها عشق و تیمار شاعرگونه پدر به آنان بود و همو خالقش بود؛ خانه‌ای که مهربانی از جای‌جای آن موج می‌زد نعماتی بود که با جان و دل خواهانش بودم.

damavand

نخستین صعود به بام ایران به عنوان افتخارآمیزترین صعود زندگانی در اندیشه من جایگاه والایی یافت. هر چند که پس از آن صعودهای دیگری به دماوند در کارنامه کوهنوردی خود داشتم. دو صعود زمستانی و خطرناک در سال­های ۱۳۷۰ و ۱۳۷۱ و بیست و چهار صعود تابستانی، از جمله در تیرماه سال‌های ۱۳۷۹ و ۱۳۸۰ که در مراسم جشن نورگون، جشن پیروزی ایرانیان بر ضحاک ماردوش، که هر ساله در روستای نوا برگزار می‌شود شرکت داشتم. در صعود سی‌ویکم مردادماه تا دوم شهریورماه ۱۳۸۶ که پدیده نورانی شگفت ‌انگیزی رادیدم که بعدها دانستم نام آن بلو جت۲ از خانواده آذرخش‌های رو به بالاست و یا در صعود دوازدهم مرداد ۱۳۸۴ که برای نخستین بار برای مطالعه به منطقه دیوایسته رفتم. جایی که دیو سپید، فرمانروای بیگانه اشغال‌گر مازندران در دوران اشکانی، برای مردم سرزمین‌های دربندش سخنرانی می‌کرد.

در نوشتاری دیگر به شرح این مطالب خواهم پرداخت.

 

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آژند

بنواخت ز خشم بر فلک مشت

آن مشت تویی، تو ای دماوند

(بهار)

نورگون

نورگون به معنی گون‌های شعله‌ور جشنی است که در منطقه کوهستانی مازندران در روز ۲۱ تیرماه برگزار می‌شود. این جشن یادآور پیروزی ایرانیان به رهبری کاوه آهنگر بر پادشاه ستمگر، ضحاک ماردوش تازی و دربند کردن او در دماوند به دست فریدون پیشدادی است. این جشن در روستای بسیار زیبای نوا، پیش از شامگاه ۲۰ تیرماه، هنگامی که هوا اندک‌اندک رو به تاریکی می‌رود، با برافروختن شاخه‌های خشک شده گون، برگزار می‌شود.

دو نکته:

۱ـ به گمان نگارنده، پدیده بلوجت که در دماوند رخ می­دهد و همچنین پدیده رودبادهای سطح پایین Low Level Jet که در مناطق کوهستانی ایران رخ می­دهد، می­توانند ریشه­های علمی اسطوره پهلوان ایران، آرش کمانگیر باشند. دوستان علاقمند به این موضوع می­توانند به کتاب «هواشناسی و طبیعت­گردی» از این نگارنده مراجعه نمایند.

۲ـ دوستان علاقه‌مند به موضوع دیوسپید فرمانروای اشغال­گر مازندران در دوران اشکانی و شرح واژه دیوایسته می‌توانند به نوشتار اینجانب به نام «دریانوردان ایرانی در دوران اشکانی. ۱- نبرد دریای مازندران» در ماهنامه پیام دریا، تیرماه سال ۱۳۹۱، شماره ۲۱۴ صفحه ۴۶ و ۴۷ مراجعه نمایند.

زیرنویس ها:

۱- Cap Cloud

۲-Blue Jet

* جعفر سپهری مدرس کامپیوتر در دانشگاه های آزاد، جامع علمی کاربردی و پیام نور و مدرس رسمی فدراسیون کوهنوردی و صعودهای ورزشی در زمینه “هواشناسی کوهستان” بوده  است. او صدها مقاله در زمینه ی ایران شناسی و تاریخ علم در ایران به چاپ رسانده . سپهری از سال ۲۰۱۴ به کانادا مهاجرت کرده  است.

Jafar.Sepehri7@gmail.com