سه شعر ازصبا واصفی
اذان مغرب در افق های لعنت نمی مانم لختم کنی بر صحن کاغذی لب بگیری دم خداحافظی زبان فروکنی در حلق جاده ای که می رود سمت کوسه های منزوی آن موبلندِ آستین پرچینِ دامن ساق کوتاه من نیستم که مینیاتورم کنی جورم کنی با دوبیتی بابا برای...
Read More