برخیز که می رود زمستان…/بهرام بهرامی
ز همه چامه های بهاری و نوروزی هیچیک به اندازه این غزل سعدی مرا دگرگون نمی کند. سعدی شاعری است که کمابیش از آبشخور اندیشه های پ
Read Moreز همه چامه های بهاری و نوروزی هیچیک به اندازه این غزل سعدی مرا دگرگون نمی کند. سعدی شاعری است که کمابیش از آبشخور اندیشه های پ
Read Moreدریغا که ما
به تاراج ابرهای جهان خو کرده ایم.
هر سال در چنین روزهایی پیری کهنسال با شتاب برنایان از فراسوی هزاره ها از راه می رسد. نگاهش مهربان و سرشار از زندگی و شادی است. پای افزار از
Read Moreهوای پاییزی آن سال ادامه یافت. لوئیس بیشتر شبها از جلوی خانه ادی پیاده رد می شد. به پنجره های سراسر روشن اتاق خواب او نگاه می کرد. چراغ بغل تختش
Read Moreآخرهای ماه آگوست یک روز شنبه جین برای بردن پسرش از شهر خودش تا هالت راند. روز داشت سرمی آمد که جین رسید خانه مادرش. او را بغل کرد و بعد از اینکه جیمی …
Read Moreماه آگوست بازار سالانه مال فروشها، نمایش های سوارکاری کابوی ها و رقابت های بهترین دامهای پرورشی در محل نمایشگاه در بخش شمالی شهر هالت برگزار شد. این بازار مکاره با رژه ای که از بخش جنوبی خیابان مین راه افتاده بود و به سوی راه آهن و انبارهای قدیمی حرکت می کرد آغاز شد. آن روز باران میآمد
Read Moreوسط های هفته وانت لوئیس را پر اسباب کردند و به سمت غرب به طرف کوهستان حرکت کردند. هرچه به کوهستان نزدیکتر می شدند کوهها در دیدرس آنها بزرگتر می شدند و قد می افراشتند. به فرانت ریج که رسیدند پیش زمینه درختزار تاریک و بر فراز آن کوهها حتی در این فصل سال در ماه جولای با کلاه سفیدشان….
Read Moreمن هنوز به دنیا نیومده بودم. آخه اونقدرها هم پیر نیستم. مادرم برام تعریف کرده بود. درختهای دو طرف خیابان مین. شهر مدرنی نبود اما همه چیز مرتب و آروم بود. قشنگه مگه نه. آدم می تونست پیاده راه بره و خرید کنه. بعد برق اومد و سراسر خیابون مین تیرهای چراغ برق کاشتند. بعد یک شب که….
Read Moreنزدیک غروب یک روز تابستانی لوئیس، ادی و جیمی و روث را به کافه ی شاتوک واقع در بزرگراه برد تا به همبرگر مهمانشان کند. زن پیر همسایه جلو، پیش لوئیس نشست، ادی و پسر هم پشت. دختر جوانی سفارش غذایشان را گرفت و برایشان همبرگر و دستمال کاغذی و نوشابه آورد. توی ماشین ساندویچهایشان را خوردند…..
Read Moreکمی پیش از ظهر شنبه رفت در خانه اش را زد، ادی با پیرهن زردی که پشتش لخت بود در را باز کرد، و دید او هم پیرهن آستین کوتاهی با راه راه های سبز و سرخ پوشیده است. همراه هم از خیابان سیدار به سوی خیابان اصلی مرکز شهر روانه شدند و از چهار بلوک خانه و مغازه ی کنار خیابان و مغازه هایی که نمایشان به صورت…
Read Moreهفده اگوست، یک روز روشن و آبی و داغ تابستون. داشتن تو حیاط جلویی خونه بازی می کردن. کانی شیلنگ آب را که به یک سر شیلنگ از مد افتاده وصل بود در دست داشت، از اون سرشیلنگها که مخروطی از آب را می پاشید و کانی و جین می کوشیدند از توش رد بشن. جین ۵ سالش بود، کانی هم ۱۱ سالش…
Read Moreزن در طول روز خانه را از پایین تا بالا تمیز کرد، ملافه های تخت طبقه ی دوم را شست، برای شام ساندویچ خورد. هوا که رو به تاریکی رفت، در نشیمن نشست، آرام و راحت، تو فکر، و منتظر که لوئیس در تاریکی بیاید و در بزند. سرانجام رسید. در را که برایش باز کرد متوجه شد از موضوعی ناراحت است…..
Read Moreاز اتاق که بیرون رفت، مرد به عکس های روی میز آرایش و آنهای دیگر که به دیوار آویزان بود نگاه کرد. عکس های خانوادگی با کارل روز عروسی شان، یک جایی روی پله های ورودی کلیسا. دوتایی در دامنه ی کوه و کنار جویباری، توله سگ کوچولوی سیاه و سفیدی هم بود. مرد کارل را کمی می شناخت. مرد محترمی بود…
Read Moreدر زندگینامه کوتاهی که از او به انگلیسی به جا مانده نسب نامه خانواده خود را تا دوران شاه سلطان صفوی بر نوشته است. دورانی که شاه سلطان حسین صفوی به زرتشتیان گبرآباد اصفهان، پر جمعیت ترین مرکز زرتشتی نشین،که جامعه ای پیشرفته و بالنده شده بودند، دستور داد که یا اسلام بپذیرند یا آنها را….
Read Moreدور و بر عروس و داماد که همراه غوغای ارگ کلیسا و فلاشهای پی در پی عکاس مجلس از کلیسا بیرون آمده بودند، حسابی شلوغ شده بود. لیلا و استفانو در میدان ورودی کلیسا ایستاده بودند. بازار بوسیدن و در آغوش کشیدن زوج به همراه سروصدای موتور ماشینها و دلخوری قوم و خویشهای عروس و داماد همراه شده…
Read Moreلیلا هم مانند فرناندو ذرهای نگران آماده نشدن کفشها برای فروش در بازار سال نو نبود و آن را مایه آبروریزی نمیدانست. از این گذشته تولید کفشها روی برنامه نبود. آنها در ذهن و خیال استفانو شکل گرفته بود و آرزوی او این بود که به خیالبافیهای محض و کودکانه لیلا تجسمی عینی ببخشد، کفشهایی که برخیشان…
Read Moreبرای ثبت در تاریخ و توضیح بیشتر، من بهرام بهرامی میخواهم به خوانندگانم چه گی و چه لزبین و چه هر یک از آن چهل تکه دگرباشان دیگری که در مطلب تابع محمدی نام و نشان شان یاد شده، یادآور شوم که هیچ گرفتاری و مشکلی با گرایش جنسی کسی ندارم* و آن را به عنوان استاندهای (معیاری) برای داوری درباره کسی ….
Read Moreاز آن روز به بعد مدام از من میخواستند در سختترین تصمیمگیریها شرکت کنم. شگفتی در این بود که دیرتر فهمیدم بیشتر مواقع کسی که مرا فرا میخواند لیلا نبود بلکه پینوکیا و مادرش بودند. برای همین سرانجام من بودم که تصمیم گرفتم پذیرایی عروسی در سالن «ویا اورازیو» باشد، برای مهمانان چه هدیههایی خریداری….
Read Moreه دوازه سال پیش نویسنده این یادداشت در مقدمه بروشور کارهای او در نمایشگاه تک نفره به نام «نوسان» که در «گالری ماه» تهران برگزار شد، نوشته بود: «سیراک با خط هایش جهان طبیعی را حذف میکند… حذف فیزیکی جهان. جهانی که تاکنون کورکورانه میدیدیم، زیرا دستی چشمان ما را بسته بود و رهایمان کرده بود که ببینیم…»
Read Moreکم کم بیآن که متوجه بشوم دلبستگی ام به آنتونیو بیشتر شد. روابط سکسی ما، هم حادتر و هم دلپذیرتر شده بود. فکر کردم بار دیگر اگر لیلا را در دریاباغ دیدم ازش بپرسم وقتی با استفانو توی ماشینش تنها است چه اتفاقی بینشان میگذرد. آیا آنها هم کمابیش همان کارهایی را میکنند که من و آنتونیو میکنیم یا روابطشان….
Read Moreهنگامی که شایعههای در و همسایه درباره لیلا به گوش پاسکال رسید همه چیز به حال قبل بازگشت. یک روز یکشنبه بود و کارملا، انزو، پاسکال، آنتونیو و من داشتیم توی استرادونه قدم میزدیم. آنتونیو گفت:
ـ شنیدم مارچلو سولارا همه جا شایع کرده که لینا با اون بوده…
پس از آن روز آزاردهنده در رستوران سانتا لوچیا چنین جریانی دیگر تکرار نشد. اینطور نیست که دوست پسرهایمان دعوت نکرده باشند، که البته هربار بهانهای برای نرفتن میتراشیدیم. به جای این طور جاها وقتی از کار مدرسه خسته میشدم، راهم را میکشیدم میرفتم خانه دوستی که عده ای جمع شده بودند و میرقصیدند یا با گروه دوستان…
Read Moreموضوع پول باعث شد من بیشتر به نداری خویش پی ببرم و اینکه هرچه من نداشتم او داشت و برعکس. یک بازی دنباله دار بده بستان و الاکلنگی که گاه شادی آفرین و گاه دردآور بود، ما را لازم و ملزوم هم میکرد. بعد از ماجرای عینک به خودم گفتم، او استفانو را دارد و کافیست لب تر کند تا عینک مرا بفرستد عینک ساز. من چی دارم؟…
Read Moreرمان های النا فرانته سرشار انرژی و هیجان هستند، زبانش آب روان است، شخصیت پرداز موفقی است، کما اینکه در پرداخت دو شخصیت اصلی رمان چهار جلدی داستان های ناپل -لی لا و الینا–که با«دوست بی مانند من» آغاز و به «بچه ی گم شده» ختم می شود، چنان به زیبایی عمل کرده است که رمان علاوه بر جذابیت های ادبی …
Read Moreسر میز شام صندلی که نصیب مولود شد صندلی بود که از آنجا به رغم انتظارش منظرهای دیده نمیشد جز یک بوفه شیشهای که ملاحت سه ماه پیش سفارش داده بود و کامیونی آن را جلوی در ساختمان پیاده کرده بود. پسرها غذایشان را خورده و رفته بودند. اکنون سر میز شام به جز قورقوت، ودیهه، سلیمان و ملاحت…
Read Moreهمه آنها اکنون در شصت و هشت واحد مسکونی در یک برج دوازده اشکوبه کول تپه پراکنده شده بودند. آپارتمان مولود و سمیحه در طبقه اول جبهه شمالی ساختمان قرار داشت و فاقد هرگونه منظرهای بود. عمو حسن و خاله صفیه در طبقه همکف خانه داشتند. قورقوت و ودیهه در طبقه نهم و سلیمان و …..
Read Moreنیما افشار نادری را بیش از یک دهه است میشناسم. گرچه او را از نزدیک ندیده ام. از آن دوستهای مجازی ولی حقیقی تر از حقیقی است. نیما در خانوادهای اهل فرهنگ زاده شده. مادرش نویسنده است و پدرش مردی فرزانه و ادب دوست و ادیب که دستی هم در نقاشی دارد. برادرش تا آنجا که میدانم عکاس است. …
Read Moreاین پرسش هنوز از ذهن من پاک نشده است. آیا هدایت را همان کسانی کشتند که از نوشته های او مانند توپ مرواری، البعثت الاسلامیه…، افسانه آفرینش از یک سو و حاجیآقا و وغ وغ ساهاب از دیگر سو به خشم آمده بودند؟ کسانی مانند آن فراماسون بزرگوار به نام سیدحسن تقی زاده که هدایت درباره سخنرانی او در دانشگاه تهران نوشته بود:…..
Read Moreمولود اگر دست خودش بود حتی با توافق پنجاه و پنج درصد با وورالها هم راضی بود، زیرا با این پول سه تا آپارتمان در اشکوبهای پایین ساختمان دوازه طبقه را صاحب میشد که البته از پنجرههایش نمیشد منظره بسفر را تماشا کرد. از آنجا که مادر و خواهرانش در روستا قانونا سهمی در مردهریگ پدر داشتند
Read Moreراوی داستان دست روی شانه من میگذارد و مرا به بیرون از سالن انتظار میکشد. دهنش بوی تند الکل میدهد. میگویم:
ـ بازم که حسابی خوردی……
سمیحه: خونه مولود یه تک اتاق شب ساخت* بود. مولود تو این مدت یعنی از زمانی که با پدرش از بچگی توی این خونه زندگی کرده بود هیچ تغییری درش نداده بود. بار دوم که همدیگرو در کافه قنادی کوناک دیدیم مفصلا راجع به این خونه حرف زد. هروقت از این «خونه» که قرار بود یه روز به من نشون بده، حرف …
Read Moreدهه هشتاد هنگامی که بولوار تارلاباشی داشت نونوار میشد، مولود مرتب میشنید که این محله با خیابانها و کوچههای باریک و تنگ و تاریک و خانههای صدسالهاش محلی تاریخی است و ارزش فراوانی دارد. البته او این حرفها را باور نمیکرد. آن روزها انگشت شماری از معمارها و دانشجویان چپ و سوسیالیست بودند ….
Read Moreسلیمان ادامه داد: مردی که این زن برای همسری در نظر داره، مرد بیوه جوونیه که زنشو در یک حادثه غم انگیز از دست داده. این مرد آدم درستکار، قابل اعتماد، خوش سیما و کارکشته س. مولود از این تمجید خوشش میآمد. از ازدواج قبلیاش دو تا دختر داره. ولی هر دوشون شوهر کرده ن و از خونه رفتن و اون الان تنها زندگی میکنه.
Read Moreمولود از حرفهای سعدالله بیگ خوشش آمده بود. به ویژه هنگامی که با لحن دوست داشتنیاش او را با گوشه کنار زندگی اش و یادمانهای شیرین خود آشنا میکرد. مخصوصا اگر حرفش را قطع نمیکردی و میگذاشتی یک بند ادامه دهد هردم شیرینتر میشد. مولود با دبستان جانقورتاران که سعدالله بیگ …
Read Moreپنج شب بعد، از نیمههای شب گذشته بود که مولود از خواب بیدار شد و دید تختخواب و اتاق و زمان و زمین تکان میخورند. از زمین صداهای هراس انگیزی به گوش میآمد. مولود صدای خرد شدن لیوان و زیرسیگاری، شکستن پنجرههای خانههای همسایهها، و جیغ و داد مردم را میشنید. دخترانش پریدند روی….
Read Moreاورهان پاموک فاطمه ادامه تحصیل میدهد مولود بهزودی توانست میان بوزافروشی و کار نسبتا بیدردسر...
Read Moreکاباره ی آفتاب هم مثل خیلی از رستورانها، کافهها و هتلها، آشکارا برق قاچاق می کرد. این سیمکشیهای غیرمجاز علنی انجام گرفته بود. اگه بازرسی اونارو کشف میکرد، دلش خوش بود که قاچاق برق کشف کرده. اونا پیشاپیش از این بازرسیها خبردار میشدن. اینطوری سیمکشیهای پنهانی….
Read Moreسرنوشت رمان «روزگار دوزخی آقای ایاز» نوشته دکتر رضا براهنی که در سال ۱۳۵۱ پس از پایان چاپ، اجازه انتشار نگرفت بی شباهت به یک قصه نیست. کتاب پس از چاپ و پیش از آنکه اجازه نشر پیدا کند توقیف شد و دستور «خمیر» شدنش از طرف مقامات صادر شد. «خمیر» کردن یک جور کتابسوزان مدرن بود در…
Read Moreدر اینجا پیش از هر چیز نگاهی بیاندازیم به دبیره ی رومیک که من برای نگارش ِ پارسی آن را به جای دبیره ی عربیفارسی پیش می نهم. بایسته است چند نکته را یادآوری کنم. نخست اینکه این دبیره یک دبیره ی پیشنهادی است بر پایه ی دانش وُ تجربه هایی که در درازای سالها پژوهش وُ جستجو درباره ی…
Read Moreنگران مولود نباش! شش ماه دیگه هم گذشت و زمستان ۱۹۹۷ مولود دیگه به رموز تحصیلداری اداره ی برق آشنا شده بود. درآمد خوبی هم داره. چقدر؟ راستش این رو خودش هم نمی دونه! هر شب به من حساب پس می داد که چقدر اون روز پول گرفته. مث زمانی که با پدرش ماست فروشی می کردن. شبا هم…
Read Moreیکی از خرده گیری هایی که دشمنان ِ به کار بردن ِ دبیره ی رومیک (لاتین) برای نگارش پارسی برمی شمرند، به ویژه کسانی که در تارسیت ها یا فیسبوک وُ یا رایانامه ها با این دبیره روبه رو می شوند، اینست که این دبیره نیز دبیره ی چندان بهتری از عربیفارسی نیست. چندی پیش کسی در فیسبوک نوشته بود …
Read Moreناتوانیی دبیرهی عربیفارسی برای کوته نوشتهای دانشیک (علمی) وُ جز آن مانند ِ «سازمان ملل متحد» که کوتهنوشت (اختصاری) ِ آن در انگلیسی UN است، یا «ایالات متحده آمریکا» که کوتهنوشت ِ آن USA میشود، یا اتحادیه اروپاEU وُ بسیاری دیگر. در پارسی نمیتوانیم بنویسیم «سمم»….
Read Moreوقتی فهمیدم سلیمان یه زن بزرگتر از خودشو که تازه خواننده هم هست، حامله کرده و چاره ی دیگهای جز ازدواج نداره چیزی نگفتم. به وضع مولود غصه خوردیم. وقتی بدبختیهای دوروبریهامونو می بینم به صفیه می گم خوشحالم که به همین بقالی کوچک قناعت کردم و چیز دیگهای در زندگی نخواستم….
Read Moreدر بخش های گذشته این پژوهش به روشنی نشان دادیم که برخی دبیره ها توانایی ی بیشتری برای آوانویسی دارند و برخی کمتر. از میان ِ دبیره هایی که برشمردیم در نشان دادن ِ آواهای زبان ِ پارسی، دبیره های عربی و پهلوی کمتر از دیگر دبیره ها مانند ِ رومی یا میخی وُ اوستایی، توانمندند….
Read Moreنصف تابستون ۱۹۹۵ رو به خیابان گردی و نصف دیگه شو در اتاق بایگانی اداره ی برق هفت تپه برای پیدا کردن ردپایی از عشقم سلویهان گذروندم. نمی دونین چقدر سیگار کشیدم و چایی خوردم. با دو مامور بازنشسته بایگانی میون انبوهی از دفترهای بزرگ بایگانی و پوشه های کلفت منگنه شده توی زونکن های…
Read Moreبعد از شکست در ساندویچی بین بوم مولود می دانست که از اکتاش ها نمی تواند برای کار کمک بگیرد. گرچه به خاطر تعطیلی بوزافروشی باجناق ها از دست فرهاد عصبانی بود، دوست می داشت ببخشدش و با کمک کردن به دوستش از ناراحتی وجدان او بکاهد، اما رایحه دوست نداشت. او گناه تعطیلی….
Read Moreگفتار ِ پیشین خودم را با نشان دادن ِ رویه ای از یک نسک ِ فارسی به پایان بردم وُ از خوانندگان خواستم درباره ی آن بیاندیشند. این نسک که در این بخش رویه ی دیگری از آن را می آورم از «گلستان ِ سعدی» با ویرایش ِ میرزا ملکم خان ناظم الدوله (۱۲۸۷-۱۲۱۲ خورشیدی، روشنفکر، روزنامهنگار وُ سیاستمدار…
Read Moreفرگشت ِ دبیره ی عربیفارسی وُ دستاورد ِ ما پس از دویست سیصد سال در گفتار ِ پیشین پرسشی را با شما...
Read More«در اوج دوران سیاهی که بیشتر کردها پس از کودتای ۱۹۸۲ در دیاربکر تجربه می کردند، و ساکنان این شهر که جمعیت بزرگی از آنان کرد هستند در زندان ها به بدترین شیوه ای شکنجه می شدند، مردی مرموز که ظاهرش شبیه مامورای دولتی بود به این شهر می رود، و از راننده ی کردی که او را از فرودگاه…
Read Moreشایسته است بگوییم که دبیره ی اوستایی (دین دبیره) را موبدان ساسانی دویست سال پیش از مِسروُپ برای نگاشتنِ گاتاهای زرتشت از روی دبیره ی پهلوی/ اشکانی فراساخته بودند. از «دین دبیره» در بخش ِ نخست این پژوهش سخن گفتیم وُ شایسته است بیافزاییم که به گفته ی زبان پژوهان…
Read Moreپژوهشی درباره ی دبیره و دبیرش بخش یکم زبان وُ نوشتار، نگاهی به تاریخ ِ دگرگونی ی دبیره ها عنوانِ...
Read Moreخدا بیامرز عمو مصطفی تا سال ۱۹۶۵ توی زمینی که با بابا تو محله ی کول تپه دورش نرده کشیده بودن، تونست تنها یه اتاق بسازه. مولود از ده اومد شهر تا کمکش باشه، اما کاری از پیش نرفت و اون دوتا روحیه شونو از دست دادن، اما ما روی زمینی که بابا و عمو مصطفی تو محله ی توت …
Read Moreاورهان پاموک بوزافروشی باجناق ها کاری آبرومندانه و ملی ادامه ی بخش نخست دو ماهی که از کار...
Read Moreاستاد ساسانفر پس از تحصیل در دانشگاه های ژنو و سوربون پاریس موفق به دریافت دکترای حقوق شد. آبتین ساسانفر پیش از بهمن ۵۷ سمت مشاور حقوقی و وکیل دعاوی سازمان برق تهران را بر عهده داشت و سپس به فرانسه رفت و به کار وکالت و امور اقتصادی پرداخت….
Read Moreشب چهاردهم نوامبر ۱۹۹۱ یک کشتی بازرگانی لبنانی که راهی جنوب بود، با یک کشتی باری فیلیپینی که به سوی دریای سیاه می رفت و بار ذرت داشت در کم عرض ترین بخش تنگه ی بسفر، جلوی حصار آناتولی، برخورد کرد و غرق شد. در این حادثه پنج ملوان جان باختند. فردای آن روز مولود و همکارانش
Read Moreبه مولود گفتم: “انگاری طرف داره دنبال یکی می گرده دقیقا مث تو، کسی که هم از غذا سر در بیاره هم از ظرافت های غذاخوری، هم آدم درست و قابل اعتمادی باشه. می دونی که این روزا تو استانبول چنین آدمی نایابه! به حقوقت اما حواست باشه… وقتی طرف شروع می کنه …
Read Moreزندگی لیلا طی آن ماه سپتامبر از این رو به آن رو شد. تغییر ساده ای نبود ولی پیش آمد، اما من. از ایسکیا با عشق سوزان نینو برگشتم در حالی که پدرش با بوسهها و دستهایش بر پیکر من داغی گذاشته بود. معلوم بود که شب و روز در برابر این آمیزه شادی و ترس درونی جز اشک ریختن کاری از دستم برنمیآمد.
Read Moreدوست بیمانند من: النا فرانته این نامه مرا شدیدا نگران کرد. جهان لیلا مانند همیشه آمده بود و روی...
Read Moreکوشیدم ماریسا را راضی کنم که برویم به استقبال نینو ولی او رد کرد و گفت برادرش لایق چنین استقبالی نیست. عصر نینو رسید. بلند و تکیده با پیراهنی آبی و شلواری تیره و صندل. کیفی روی دوشش انداخته بود. ذره ای واکنش به حضور من در ایسکیا…
Read Moreبا معدل ۹ قبول شده بودم. طوری که حتی قرار شد به من چیزی به اسم بورس تحصیلی بدهند. از چهل همکلاسی که داشتم تنها ۳۲ نفر مانده بود. جینو رد شد. آلفونسو در سه درس تجدیدی آورد و قرار بود شهریور ماه امتحان بدهد. پدرم تشویق کرد که بروم سراغ خانم اولیویرو. مادرم نمیخواست….
Read Moreبه دبیرستان بازگشتم. ضرباهنگ سیلآسا و آزاردهندهای که دبیران بر ما اعمال میکردند مرا در خود بلعید. بسیاری از همشاگردیهای من نیمه راه رها کردند و کلاس آب رفت. جینو نمرههای پایینی در درسها گرفت و از من خواست کمکش کنم. من هم کوشیدم کمکش کنم ولی راستش او میخواست …
Read Moreنمایشگاه عکسهای راوی هاج و بابک سالاری از روز هجدهم ماه می در صوفیا بلغارستان گشوده میشود. راوی هاج زاده بیروت و باشنده مونترال از نویسندگان صاحب نام کانادایی است که تاکنون سه رمان از او منتشر و آثارش به سی زبان ترجمه شده است. بابک سالاری عکاس ایرانی کانادایی باشنده …..
Read Moreاستفانو با خونگرمی به ما خوشامد گفت. یادم هست که به سر و وضعش رسیده بود. چهرهاش در هیجان اندکی گل انداخته بود. پیراهن سفیدی با کراوات به تن داشت و جلیقه آبی رنگی پوشیده بود. زیبا می نمود و حالتی شبیه شاهزادگان داشت. بنا به حساب من هفت سالی از من و لیلا بزرگتر بود. فکر کردم داشتن …
Read Moreراستش نمیدانم جواب پاسکال روی لیلا چه اثری گذاشت. فهمیدنش برایم سخت است. نخست به این دلیل که جواب او در همان زمان روی خود من اثر ملموسی نگذاشته بود، اما لیلا مثل همیشه تحت تاثیر قرار گرفته بود. این جواب زندگیش را عوض کرد. سراسر آن تابستان لیلا با این فکر…
Read Moreآن تابستان تابستانی بود که مرزهای محله ناپدید شدند. یک روز صبح پدرم مرا با خودش برد. قرار بود در سیکل دوم نامنویسی کنم. پدرم میخواست ببیند هنگامی که پاییز مدرسه تازه شروع میشود از چه وسیله نقلیه همگانی استفاده کنم. روز زیبای بسیار درخشان و بادی بود. احساس میکردم پدرم مرا دوست دارد. و به تدریج حس احترامم ..
Read Moreفردای آن روز پنهانی با پاسکال په لوسو دیدار کردم. او نفس زنان و خوی کرده با پوشاک کار رسید. سراپا گچی. توی راه درباره داستان دوناتو و ملینا صحبت کردیم. داشتم به او میگفتم رویدادهای آخری گواهی بر دیوانه نبودن ملینا است و نشانگر اینکه دوناتو به راستی عاشق او بود و هنوز هم هست. پاسکال با من موافق بود، اما متوجه شدم با اینکه اینها حساسیت…
Read Moreدر دهه ۶۰ میلادی شاعر پرآوازهای بود که شعرخوانیهایش در سالنهای شعرخوانی متعارف نمیگنجید و در استادیومهای ورزشی برگزار میشد. دوران خروشچفیسم بود. «دوران طلایی» استالین سپری شده بود و دستاوردهایش را رویزیونیستها (به گفته کمونیستهای دو آتشه میهنی) به سرکردگی یک روستایی به نام نیکیتا خروشچف برباد داده بودند. …
Read Moreمدرسه دوباره شروع شد و من از همان روزهای اول در همه ی درسها جلو بودم. بی صبرانه چشم به راه بودم که لی لا از من بخواهد در زبان لاتین یا هر چیز دیگر کمکش کنم. چنین مینمود که انگیزه من برای پیشرفت در درسها بیش از مدرسه به خاطر لی لا بود. من حتی در دبستان هم چنین پیشرفتی نداشتم….
Read Moreاین دوران چیزی مانند ادامه همان رمان های مصور و داستان های عاشقانه بود. به زودی دریافتم کارهایی که به تنهایی انجام میدهم مرا اصلا هیجان زده نمیکند. تنها زمانی که لی لا بود آن لحظه اهمیت و معنا پیدا میکرد. اگر لی لا نبود و اگر صدای او از چیزهای دور و برم برداشته میشد چیزها کثیف و خاک گرفته به نظر می آمدند. سیکل اول دبیرستان، لاتین، معلم ها….
Read Moreدوران اندوه آغاز شد. چاق شدم، و انگاری زیر پوست سینه ام دو قلب جوانه زده بودند. موهای زیر بغل و آلت تناسلی ام درآمده بود. همزمان، هم اندوهگین و هم دلواپس بودم. بیشتر از هر زمانی درس می خواندم. در ریاضیات هرگز به جواب هایی که در حل المسایل آمده بود نمیرسیدم. جمله های لاتین هم گویی بی معنا شده بودند. تا فرصتی دست می داد خودم را …
Read More۳۱ دسامبر ۱۹۵۸ لیلا نخستین درونداستان فروپاشی کرانهها را تجربه کرد. این عبارت مال من نیست. لیلا همیشه این اصطلاح را به کار میبرد. به گفته او در چنین حالی ناگهان آدمها و اشیاء نخست فرومیپاشیدند و سپس از میان میرفتند. آن شب که همگی در بالکن جمع شده بودیم تا فرارسیدن سال ۱۹۵۹ را جشن بگیریم این حس ناگهان به لیلا ضربه زده بود. او نخست ترسیده بود و آن…
Read Moreمن و لیلا در امتحان نهایی دبستان با هم شرکت کردیم. وقتی فهمید قرار است در امتحان ورودی راهنمایی شرکت کنم انرژیاش را از دست داد. اتفاقات بعدی سبب شگفتی همه شد. من هر دو امتحان را با معدل ۱۰ یعنی بالاترین نمره گذراندم. لیلا گواهینامه دبستان را با معدل ۹ گرفت. در حساب هم نمره هشت آورد. هرگز کلامی از روی خشم یا دلخوری به من نگفت….
Read Moreکمی پیش از امتحان نهایی دبستان لیلا مرا واداشت که یکی از کارهایی را که به تنهایی جرات انجامش را نداشتم انجام بدهم. تصمیم گرفته بودیم از مدرسه در رویم و از محله خارج شویم. پیش از آن هرگز چنین کاری نکرده بودیم. تا آنجا که خاطراتم اجازه میداد هرگز از ساختمان چهار طبقه آپارتمان، حیاط آن، کلیسای محله و باغ ملی دورتر نرفته بودم. میلی هم به آن نداشتم. قطار در آن سوی ….
Read Moreلیلا هرچه به من میگفت باور میکردم. باورم شده بود که هیکل بیشکل دون آکیله همه سوراخ سنبههای زیرزمین را پرکرده و دستهایش آویزان است و با انگشتهای بلندش نوو عروسک لیلا را با یک دست گرفته و با دست دیگر تینا را. خیلی به من سخت گذشت. ناخوش شدم، تب کردم، بهبودی پیدا کردم، دوباره ناخوش شدم. به بیماری اختلال لامسه …
Read Moreآنطور که رینو برادر بزرگتر لیلا میگفت لیلا زمانی که هنوز حتی سه سالش نشده بود با نگاه به کلمات و عکس آنها توی کتاب الفبای رینو خواندن را یاد گرفته بود. رینو پشت میز ناهارخوری توی آشپزخانه می نشست تا تکلیفهای مدرسه را انجام دهد. لیلا با نشستن کنار دست او بیشتر از خود رینو یاد گرفته بود.
Read Moreدوستی من با لیلا روزی آغاز شد که تصمیم گرفتیم پله پله و اشکوب به اشکوب به در خانه دون آکیله برویم. من هنوز بنفشه حیاط را و بوی آن شامگاه بهاری گرم را خوب به یاد دارم. مادرهایمان داشتند شام درست میکردند و وقت بازگشت به خانه رسیده بود، ولی ما هر دو بی که لب به سخن بگشاییم با به چالش خواندن و آزمودن دل و جرات آن یکی، عمدا رفتن به خانه را به عقب انداختیم. کاری …
Read Moreخب بعضی زنا اصولا دلاله به دنیا اومدن. یه نوع موهبت الهی در وجودشون هست که همه آدمارو خوشحال می کنن. من از اون قماش نیستم، ولی راستش وقتی سمیحه اونهم موقعی که بابا از قورقوت پول گرفته بود و قول اونو به سلیمان داده بود، فرار کرد، یک شبه فوت و فن کارو یاد گرفتم. چون می ترسیدم منو توی این ماجرا مقصر بدونن و از اون گذشته دلم برای…
Read Moreخونواده هایی که می خوان دختر شوهر بدن یا برای پسرشون زن بگیرن، اولین جایی که می رن سراغش، روستای زادگاهشون و میون فک و فامیل های خودشونه. یا حداکثر توی محله ای که ساکنند. فقط دخترایی که دوروبر خودشون نتونستن شوهری پیدا کنن، (به این دلیل واضح که معمولن طرف یه اشکالی داره)، می گن می خوان با یه غریبه از یه شهر دیگه ازدواج کنن.
Read Moreفرهاد: یه سال بعد از اینکه کارو توی رستوران مروت شروع کردم، کم کم منو گذاشتن پای دخل. یه دلیلش البته درس های دانشگاهی بود که سمیحه مشوق من در ادامه شون بود. البته دانشگاه واقعی نبود و من به صورت مکاتبه ای و از طریق تلویزیون داشتم تحصیل می کردم. با اینهمه عصرها که رستوران شلوغ و پر مشتری می شد و بوی خوش راکی و سوپ فضای خوراکخانه را معطر می کرد…
Read Moreسمیحه: فرهاد از حرف مردم می ترسه و برای همین بهترین بخش قصه ما رو حذف می کنه چون به نظرش خصوصیه. ما البته عروسی گرفتیم، گرچه کوچک بود ولی عروسی قشنگی بود. لباس عروسی سفیدی از فروشگاهی در طبقه دوم مغازه لباس عروس در قاضی عثمان پاشا کرایه کردیم. تموم مهمونی سعی کردم نذارم چیزی اذیتم کنه….
Read Moreاگر مطمئن بودی که با علویها، کردها، و دیرتر با طریقتی ها و شیخان شان هم می توانی کنار بیایی، احتمالن از ویرانی خانه ات در امان می ماندی. حرف های در این باره به سرعت در همه ی تپه می پیچید، اما هیچوقت هیچکس به واقع اعتراف نمی کرد که سرچشمه شان از کجاست. من هم به نصیحت پدرم گوش کردم و هر بار یک جور دیگر جواب می دادم….
Read Moreمولود تا زمانی بس دور از این رویدادها و خبرها دور و غریبه ماند، البته که شوق نخستینش را برای کار از دست نداده بود. او مانند بازرگان کامیابی که به کارش ایمان دارد و همچون قهرمان کتاب های «چگونه در تجارت موفق شویم» با خوشبینی جهان را می نگریست. به ذهنش خطور کرد که با نصب چراغ های پرنورتر داخل جعبه چهارچرخه اش می تواند…
Read Moreمولود و رایحه که به خانه رایحه رسیدند دریافتند که بسیاری از پاکت هایی که مهمانان با آنهمه اهن و تلپ به آنها پیشکش کرده بودند، خالی است، اما هیچ در شگفت نشدند. مولود که دیگر نه به بانک و نه بانکدار اعتماد داشت بیشتر پولهای دریافتی را برد و برای رایحه گردن بند و النگوی طلا خرید. یک تلویزیون سیاه سفید دست دوم هم از دولاب دره خرید تا شبها که رایحه چشم انتظار او بود حوصله اش….
Read Moreمولود منو به عروسیش دعوت کرد. بهش گفتم «اصلن! فراموش کن!» این جواب مولودو ناراحت کرد. گرچه باید قبول کنم که دلم می خواست بعد از سالها سالن عروسی شاهیکه را دوباره ببینم. چه جلسات پرشوری را در جمع چپ ها در این زیرزمین بزرگ برگزار نکردیم. احزاب سوسیالیست و گروه های وابسته به جبهه چپ کنفرانس های سالانه و میتینگ هاشونو اونجا برگزار می کردن…
Read Moreخیلی سخته که دختر آدم با مردی فرار کنه. تازه اگه آدم تفنگی چیزی دم دستش نباشه که همان موقع شروع کنه به چپ و راست تیر انداختن، در و همسایه شروع می کنند به پخش شایعه که: باباهه خبر داشت! همین چهار سال پیش بود که سه تا قطاع الطریق مسلح یه دختر زیبا را روز روشن دزدیدن. پدره رفت پیش قاضی و تقاضا کرد که ژاندارمها را گسیل کنه. روزها و روزها در تنهایی و نگران سرنوشت…
Read Moreمولود روز هفدهم ماه مارس ۱۹۸۲ خدمت اجباری را به پایان رساند و بی درنگ سوار نخستین اتوبوسی که به استانبول می رفت شد. در محله طارلاباشی آپارتمانی در طبقه دوم یک ساختمان کهنه یونانی ساز که کف آن با لینولئوم فرش شده بود اجاره کرد که از خوابگاه رستوران کارلیوا دو کوچه فاصله داشت. در یک رستوران …
Read Moreعملیات نظامی که همه می خواستند پیشاپیش از تاریخ پنهان آن آگاه شوند هرگز انجام نشد، زیرا شب ۱۲ سپتامبر کودتایی به وقوع پیوست. مولود هنگامی که خیابان های بیرون از پادگان را خالی دید فهمید که چیزی غیرعادی روی داده است. ارتش در سراسر کشور اعلام وضعیت فوق العاده و منع رفت و آمدهای شبانه کرد….
Read Moreمهاجرت دست از سرمان برنداشت. هشت نه ساله بودم که راهیِ تهران شدیم. در تهران یاد و یادواره ی دوستانِ گیاهی کم کم داشت دور و دورتر میشد. همچنان که کم کم ترکی را از یاد میبردیم وُ به لهجه ی پدر وُ مادر که سوادِ خواندن داشتند ولی فارسی را با لهجه حرف میزدند، میخندیدیم. گهگاه در …
Read Moreزهرا میپرد. شما که دیدیدش. همه دیدید. اگر بگویید ندیدید، اگر بگویید نمیشناسیدش دروغ میگویید. او به اندازه تاریخ سنگدلی این سرزمین عمر دارد. نگاهش کنید. در عکسها میبینیدش. در آن بلندی. در آن بلندای جهان. آماده پریدن است. اما چه غوغایی است کنار او. یک سو آتش و یک سو، آن پایین…
Read Moreدر شعر نوین ایران فروغ فرخزاد نخستین شاعره ای است که در برابر برتری جویی مردانه به پا میخیزد و آوای زن ایرانی را به گوش میرساند. او به راستی شایسته پاژنام (عنوان) «پریشادخت شعر آدمیزادن» است. این نام را اخوان ثالث بر او گذاشته بود. فروغ گرچه کوتاه زیست (چهار کتاب شعر…
Read Moreبرای کسانی که در جریان خبرهای ایرانیان تورونتو نیستند شاید باید مینوشتم: چرا «چرا لیلی پورزند؟»؟ این روزها در باهماد (کامیونیتی) ایرانیان تورونتو رقابت در میدان نامزدی حزب لیبرال و انتخابات فدرال ۲۰۱۵ شکل تازه ای گرفته است و از همین رو…
Read Moreدر اینجا آهنگ نقد و بررسی ادعاهای دو جناح زمامداران آمریکایی را نداریم، اما این بگومگوها اهل ادبیات و کتابخوان ها را واداشت که به برخی از رمان های آینده نگر همچون «۱۹۸۴» جرج اورول و گوهر تابناک این ژانر یعنی «جهان نو و فرخنده» آلدوس هاکسلی نگاهی تازه بیافکنند….
Read Moreجمهوری اسلامی از همان روزی که در سال ۵۷ پس از نه یک کلمه کم نه یک کلمه بیشِ خمینی وارد زندگی سیاسی مردم ایران شد، چیزهای زیادی میدانست. میدانست پشتیبانان آن در میان مردم کم نیستند. همان مردمی که چهارده سده به دنبال آمدن امام زمان …
Read Moreبست سلرها یا کتابهای پرفروش در آمریکا و اروپا از سلیقه یا چشایی همگانی پیروی میکنند. با اینهمه در میان پرفروشها هم همه آنچه به دست خواننده میرسد بی ارج و پیش پا افتاده نیست. از همین دسته است رمان «زیر سایه درخت انجیر هندی» نوشته وادی راتنر….
Read Moreادبیات کمابیش هزارساله انگلیسی زبان در این چهار پنج دهه گذشته دستخوش دگرگونیهای بنیادی شده. این ادبیات دست کم تا دهه ۵۰ ادبیاتی بومی است. هرچند چهرههای برجستهای مانند شکسپیر، بکت و جویس را در خود پرورانده بود. اما چهار پنج دهه پس از آغاز سده بیستم دیوار بومی خود را فرو ریخت و مهاجران…
Read Moreروزهای پایانی اسفندماه ۱۳۹۰ را در حالی پشت سر گذاشته ایم که هیچ رمالی حتی خوشبینترین آنها در فنجان قهوه نشر و چاپ در ایران آینده روشنی نمیبیند. اگر میزان دستاورد فرهنگی مردم یک کشور را شمار کتابهای چاپ شده در آن آشکار سازد، ایران (یعنی جمهوری اسلامی ایران)….
Read Moreژانر نامه در میان ژانرهای گوناگون ادبی خواننده ویژه خودش را دارد. از نامههایی مانند نامههای کافکا به ملینا بگیر تا نامههای همسایه نیما یوشیج و یا نامههایی که میان شهید نورایی و صادق هدایت رد و بدل شده و حتا نامههای سیاست پیشگان و نامداران…
Read Moreزمان در داستان های ویرجینیا وولف و جیمز جویس بر پیرامون دو دایره هم مرکز سوار شده است. دایره کوچکتر زمان اکنون داستان است و دایره بزرگتر زمان یادهای آدم های داستان. از همین رو کمان بزرگی از دایره بزرگتر کمان کوچکی از دایره کوچکتر را در بر می گیرد….
Read Moreجیم هالت سپس نگاهی به دبستان فلسفه رواکردی میاندازد که با فیلسوفان مشهور به «فیلسوفان کمبریج» یعنی کسانی مانند برتراند راسل، جرج ادوارد مور و ویتگنشتین شکل گرفت. دبستانی که به روشنی بر معنادار بودن و ریاضیوار بودن جستارها پای میفشرد….
Read Moreقرار است هر ماه بخش کوچکی از شهروند را ویژه تازههای ادبیات آن ماه کنیم. نگاهی خواهد بود به آنچه در آن ماه در جهان در شعر و داستان و نظر مطرح است. در این بخش به معرفی کتابهایی که به شهروند رسیده نیز می پردازیم. از ماه مهر آغاز کردیم و این سومین ویژه نامه است که به نام این ماه، آذرنامه خوانده می شود…
Read More